یک روز، در دل شمال ایران، جنگلی زندگی میکرد که همه به او میگفتند «جنگلِ پیرِ هیرکانی».
او آنقدر سال داشت که حتی دایناسورها هم بعضی وقتها از کنار ریشههایش رد شده بودند!
درختها مثل موهای بلندش بودند و پرندهها مثل بچههایی که روی شانههایش بازی میکردند.
جنگل پیر همیشه خوشحال بود…
تا اینکه یک روز، دلش گرفت.
خیلی هم گرفت.
چرا؟
چون آتشی ناگهانی به خانهاش حمله کرد.
آتش از کجا آمد؟
جنگل پیر آرام گفت:
«بچهها… من خودم آتش درست نمیکنم. همیشه از بیرون میآید!»
کمی مکث کرد و ادامه داد:
۱) بیاحتیاطی آدمها
گاهی کسی در جنگل آتش روشن میکند و خاموش نمیکند.
گاهی یک جرقه کوچک میافتد روی برگهای خشک… و همان کافیست تا همهچیز شعلهور شود.
۲) زبالههایی که جا میمانند
بطری شیشهای، پلاستیک، حتی یک تکه فلز…
نور خورشید به آنها میخورد، داغ میشوند، و یک جرقه کوچک میسازند!
جنگل پیر میگفت: «این زبالهها مثل آتشسازهای شیطون هستند.»
۳) هوا خیلی گرم میشود
بعضی روزها، تابستان آنقدر داغ است که جنگل احساس میکند تب دارد.
در همین روزهای خیلی گرم، همهچیز خشک و آماده آتش گرفتن میشود.
وقتی جنگل میسوزد چه میشود؟
پرندهها آشیانهشان را از دست میدهند.
سنجابها میدوند و میگویند: «خانهمون کو؟!»
درختها کهنسال، همانهایی که صدها سال عمر داشتند، میسوزند و خاکستر میشوند.
جنگل پیر آهی کشید و گفت:
«وقتی میسوزم، انگار بخشی از تاریخ دنیا گم میشود…»
اما هنوز امید هست!
جنگل پیر ادامه داد:
«من وقتی دلگیر میشوم، یک چیز خوشحالم میکند… بچهها!»
بله!
او باور داشت بچهها میتوانند قهرمانش باشند.
قهرمانهای کوچک جنگل چه کارهایی میتوانند بکنند؟
- زباله در طبیعت نریزیم.
- اگر دیدیم بزرگترها آتش روشن کردند، بگوییم حتماً خاموشش کنند.
- در اردو و گردش، همیشه مواظب باشیم چیزی روی زمین داغ نماند.
- به بقیه بچهها بگوییم جنگلهای هیرکانی چقدر ارزشمندند.
- در مدرسه درباره حفاظت از جنگلها حرف بزنیم.
جنگل پیر لبخند زد:
«اگر شما مراقب باشید، من هم همیشه سبز میمانم… و برایتان قصههای تازه میگویم.»
جنگلهای هیرکانی خیلی قدیمی و مهمند.
اگر یک جرقه کوچک بیفتد، بخشی از این تاریخ بزرگ میسوزد.
اما اگر ما مراقب باشیم، میتوانیم قهرمانهایی باشیم که جنگل را از آتش نجات میدهند.
از شما بچهها یک سؤال مهم
اگر یک روز به جنگل بروی، چطور از «جنگل پیرِ شمال» مراقبت میکنی؟
بنویس تا با هم یاد بگیریم.